صبح که از خواب بيدار شد دلش گرفته بود . دوست داشت براي يک بار هم که شده با صداي بابا بيدار شود! بابا دست توي موهايش ببرد واوخودش را لوس کند و بيدار نشود ! امروز با دلش هواي بابا را کرده بود . کاش بيشتر پيشش مي ماند ! امروز فاطمه با صداي مهربان بابا از خواب بيدار شد . بالاي سرش نشته بود و صدايش مي زد: «فاطمه جان! بابايي! بلند شو! » دستهايش را تو موهاي بلند و پرپشت فاطمه برد : « قربون دخترم برم که موهاش مثل موهاي باباش زبر و وزوزيه! » صداي بابا هنوز گوشش را نوازش مي داد : «پاشو بابايي! نمازت قضا مي شه ها!» فاطمه آهسته چشمهايش را باز کرد . مي خواست لذت ديدن بابا را بچشد . اما پيش چمشش جز در وديوار ساکت خانه که حيرت زده تماشايش مي کردند چيز ديگري نديد ! دوباره چمشهايش را بست شايد صداي بابا را بشنود . اما بابا رفته بود و فاطمه خواب مي ديد . دوست نداشت از جايش بلند شود . پتو را روي سرش کشيد . دوباره چشمهايش را بست . نمي خواست غمي که در چشمانش خانه کرده توي صورتش سرازير شود . از زير پتو صداي مهربان مادر را مي شنيد : « خانومي! آفتاب داره سرک مي کشه تو خونه ! نمي خواي قبل از اومدن خورشيد خانوم نماز بخوني؟ » باران کلمات شيرين مادر اندوه فاطمه را از دلش شست و او را وادار کرد بلند شود . « صبح بخير خورشيد خانوم! »
مادر از روي سجاده به دخترش سلام و لبخند هديه مي داد. - صبح بخير مامان خانم! - اگه دير بجنبي از آفتاب عقب مي موني! او وقت او برنده مي شه و تو مي بازي ! فاطمه با عجله وضو گرفت و به نماز ايستاد . نمازي به طراوت سپيده صبح . نمازش که تمام شد به مادر گفت : « عصري منو مي بري پيش بابا؟ » مادر استکان چاي را جلوي فاطمه گذاشت : « حال چايي تو بخور تا من فکر کنم ! » با سماجت دست مادر را گرفت: « قول بده مامان! قول بده! » مادر نمي خواست دل تنها دخترش را بشکند . سري تکان داد و گفت: « باشه! باشه! تو برنده شدي! بريم! » انگار که دنيا را به او داده باشند . از خوشحالي به هوا پريد: « خيلي دوستت دارم مامان! فقط ... » کمي صدايش را نازک تر کرد و با التماس ادامه داد: - فقط از اين به بعد يه کم زودتر از خورشيد خانوم منو بيدار کن تا ... - تا اين قدر کلاغ پر نماز نخوني ! - نه! تا ... تا بابام بيشتر بياد پيشم !
ادامه حرفش را آنقدر بريده و آهسته گفت که خودش هم چيزي نفهميد . اما مادر از نگاه خيره اوبه عکس بابا دنباله حرفش را خواند. فهميد که فاطمه وبابا با هم بوده اند! نگاه زن هم به عکس گره خورد . چهره خندان مرد هر صبح اميد تازه اي به او ميداد . حضور لطيف مرد را با تمام وجود احساس مي کرد و زير سايه اش زندگي! برق نگاه مرد زن را غرق گذشته ها کرد . تمام خاطرات دو سال با هم بودن . خلاصه مي شد در وجود فاطمه ! تنها همدم تنهايي هايش و يادگاري از روزهاي خوب در کنار هم بودن ! زن نفهميد کي و چطور آماده رفتن شد ! تنها صداي او را شنيدکه از پشت در فرياد مي زد : « خداحافظ مامان!عصري يادت نره! » زن هم با عجله از جا برخاست . او هم بايد سرکار مي رفت . فاطمه از دور محبوبه را که سر کوچه منتظر او و سرويس مدرسه بود ديد . برايش دست تکان داد اما محبوبه بي حوصله تر از آن بود که دوستش را به لبخندي مهمان کند . تنها سلام بي رنگش نشان مي داد که فاطمه را ديده است . فاطمه دستش را فشرد : « صبح بخير! » محبوبه آهسته جواب داد : - صبح بخير ! - چيه ؟ باز که رو پيشونيت گره افتاده ! - دلم تنگ شده ! حسرت کهنه فاطمه با اين حرف جان گرفت . او هم دلتنگ بود ! - ديشب بابامو خواب ديدم ! - من هم خواب بابامو ديدم ! چشم هاي محبوبه خيس اشک شد . با صدايي بغض آلود گفت : «به بابام گفتم: دلم برات تنگ شده! پس چرا نمي آي؟ من خيلي منتظرتم! بابام گفت: « من که هميشه پيش شمام! مواظبتون هستم! » گفتم : « من اين جوري دوست ندارم! دلم مي خواد مثل بقيه باباها پيشم باشي! منو بيرون ببري! باهام حرف بزني ...! » اندوه فاطمه با قطره اشکي نمايان شد . نمي دانست چطور با دوستش همدردي کند لااقل اوجايي را داشت که بابايش را آن جا ببيند و غصه هايش را برايش بگويد ولي محبوبه چي ! محبوبه آه سردي کشيد : « تو مي ري پيش بابات من چي! » صداي ترمز سرويس مدرسه به حرف هاي دخترها پايان داد . هنوز نصف ميني بوس خالي بود . فاطمه روي صندلي اول نشست و محبوبه هم کنارش . فاطمه گفت : - مي دوني باباي من چي گفت؟ گفت که اگه قبل از خورشيد خانوم بيدار بشم مي بينمش! من مي دونم اگر نماز صبح بخوونم بابام مياد پيشم! - ولي من دلم مي خواد الان پيش بابام باشم! دلم خيلي براش تنگ شده!
صداي گوشخراش ميني بوس همه را به سوي خود کشاند . ميني بوس با شدت به درختي که سالها کنار خيابان نظاره گر مردم بود . خورد . ميني بوس ودرخت هر دو زخمي بودند! زن چادرش را روي سرش کشيد . لرزش شانه ها بغض فشرده گلويش را سبک تر مي کرد ! سرش را روي سنگ گذاشت و سيل اشک هايش بر سبنه سنگ جاري شد . دلش مي خواست تمام اندوهش را فرياد بزند . همه غصه و دلتنگي اش را ! وسعت غم بيشتر از گنجايش دلش بود . هر وقت دلش مي گرفت به اين جا پناه مي آورد . مي دانست گوش هايي منتظر شنيدن حرفهايش است ! هرچه گله و شکايت هر چه توي دلش بود مي گفت و سبک مي شد ! حالا نمي دانست از که بگويد و از چه بنالد! آرزو کرد کاش هيچ وقت به دنيا نيامده بود ! تنها دل خوشي اش ...! ديگر هيچ کس را نداشت. سرش را بلند کرد . نگاه معصوم دختر از قاب عکس تنهايي اش را بيشتر به رخ اش مي کشيد! صداي مردم را مي شنيد که مي گفت: «صبور باش ! بلاها آدم را خالص مي کند!» آهي از دل کشيد! مي دانست ديگر دخترش دلتنگ نيست و حسرت آرزوهايش بر دلش نمانده! کسي نمي دانست در خلوت گلزار شهدا ميان مادر، دختر و بابا مي گذرد! کمي آن طرفتر کنار عکس مردي که سال ها فقط يک عکس بود دختري آرام خفته بود! دخترک ديگر دلتنگ نبود! حالا هر دو پيش باباهايشان بودند!
عجب سعادتی نصیبت گشت که بال های شهادت روزی ات شد ای کاش آن کلامی را که خداوند از وجودت شنید یا آن عمل را که در رفتارت دید من هم می دانستم و می فهمیدم تا معشوقت من را نیز بپذیرد اما افسوس که دنیای خاکی ورنگ لعابش گریبانم را گرفته است و مرا پای فرار از آن نیست برادر خوبم دعایم کن که بتوانم خودم را پیداکنم و دعا کن خداوند همه ما را ببخشید ای شفیع من به درگاه خدا سخت محتاج و منتظر دعایت هستم برادر شهیدم خدانگهدارت آمین.
طاقتم تمام شد. گفتم: «نه! دلم نمي خواهد چيزي بين من و تو جدايي بيندازد. هيچي، حتي بچه مان؛ تو هنوز بچه نيامده، توي آسماني.»
منوچهر جدي شد و گفت: «يک صدم درصد هم تصور نکن کسي بتواند اندازه ي سر سوزني جاي تو را در قلبم بگيرد. تو فرشته ي دنيا و آخرت مني.»
واقعاً نمي توانستم کسي را بين خودمان ببينم. بعد از گذشت اين همه سال هنوز هم احساسم فرق نکرده؛ اگر کسي بگويد من بيشتر منوچهر را دوست دارم، حسابي پکر مي شوم.
بچه ها هم مي دانند؛ علي، پسرم مي گويد: «ما بايد خيلي بدويیم تا مثل بابا توي دل مامان جا بشويم.»
بسم رب الشهدا والصديقين
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.